قوله تعالى: لقدْ رضی الله عن الْموْمنین إذْ یبایعونک تحْت الشجرة بدان که قصه بیعة الرضوان اصحاب شجرة قصهاى عظیم است و کارى بزرگ که در هیچ وقت از اوقات عهد اسلام و در عصر رسالت مثل آن نرفت. و هى من معاقل السودد و الشرف فى الاسلام و آن را بیعة الرضوان از بهر آن خوانند که الله تعالى خلعت رضاء خود نثار آن جمع کرد که در زیر آن درخت دست عهد بیعت گرفتند با رسول (ص)، و اندر آن ساعت فرمان آمد از حق جل جلاله تا درهاى آسمان بگشادند و فریشتگان از ذروه فلک بفرمان ملک نظاره کردند مر آن گروه را که با رسول خدا بعشق جان و صدق دل و عهد تن بیعت کردند و از الله تعالى فرمان بود بر طریق مباهات که: اى مقربان افلاک و اى ساکنان ذروه سماک نظاره کنید بآن جمع یاران که از بهر اعزاز دین اسلام و اعلاء کلمه حق میکوشند مال بذل کرده و تن سبیل و دل فدا و در وقت قتال روى عزیز نشانه تیر کرده و سینه منور بنور اسلام سپر ساخته.
شراب از خون و جام از کاسه سر
بجاى بانگ رود آواز اسپان
بجاى دسته گل دسته تیغ
بجاى قرطه بر تن درع و خفتان
هر چند که درویشان و دلریشاناند لکن در جریده فضل من سطر، مقدم ایشاناند. گواه باشید اى مقربان که من از ایشان خوشنودم و در حشر قیامت هر یکى را از ایشان در امت محمد چندان شفاعت دهم که از من خوشنود گردند. و از این عهد تا آخر دور هر مومنى که آن بیعت بشنود و بدل با ایشان در قبول این بیعت موافق بود، من آن مومن را همان خلعت دهم که این مومنانرا. و اندر آن ساعت بیعت جمله صحابه مىگفتند: اگر عثمان زنده است این بیعت از وى فوت شد و از این کرامت باز ماند.
رسول (ص) از باطن ایشان این خاطر بشناخت، خواست که عثمان از این کرامت بىبهره نبود، از بهر آن که وى بامر رسول خدا بمکه رفته و جان در خطر نهاده، رسول دست راست خود برآورد گفت هذه یمینى عنى و دست چپ برآورد و گفت هذه شمالى عن عثمان. هر دو بر هم نهاد و گفت بیعت کردم از بهر عثمان، زهى کرامت و رفعت زهى دولت و مرتبت که عثمان را برآمد. آن ساعت، ایشان که حاضر بودند از غیرت و حیرت جگر ایشان خون شد، خواستند که همه غائب بودند ید تا آن کرامت و مرتبت بیافتند ید، غیبت عثمان زیادت از حضور آن جمع آمد، حضور آن جمع غیبت گشت و غیبت عثمان حضور شد از بهر آنکه عثمان بوفا امر رسول کمر بسته بود و از دل رسول اثر عنایت و رعایت داشت تا اندر حال غیبت محروم نماند. اى جوانمرد، اگر دست چپ رسول روز بیعت نیابت عثمان بداشت تا بآن کرامت رسید. شوق باطن رسول و مهر دل وى نیابت تو بداشت که بابو بکر میگفت: واشوقاه الى اخوانى. شوق که زبان را به بیان آرد، زیادت از آن عنایت بود که دست را به بیعت آرد. آثار آن عنایت در حق عثمان بدست چپ ظاهر گشت و آثار شوق و مهر در حق امت بزبان وحى گزار رسالت رسان پیدا گشت. این کرامت در حق امت زیادت از آن نیابت آمد. امید است که امت آخر الزمان فردا از زوائد لطف محروم نمانند.
قوله تعالى: هو الذی أرْسل رسوله بالْهدى و دین الْحق: الایة. در قرآن چهار هزار جاى، ذکر مصطفى است بتصریح و تعریض و انواع تشریف، چندان که رسیدیم از نقل صحیح بعبارت بلیغ و بیان صریح ذکر نعت و صفت وى کردیم و این آیت اشارت است ببدایت بعثت او و تحقیق نبوت و رسالت او و مبدء وحى پاک از علم بىنهایت بدو.
خبر درست است از عایشه قالت اول ما بدى به رسول الله من الوحى الرویا الصادقة فکان لا یرى رویا الا جاءت مثل فلق الصبح. ابتداء وحى که برسول خدا آشکار گشت اندر خواب بود شش ماه و سر این خبر آنست که تا روح پاک وى از ظلمت طبیعت توقى میگیرد و کلمات الهیت را بافاضت جود حق تلقى میکند تا بلطائف مشاهدت مهذب و مقرب گردد.
شش ماه جان مقدس وى بدین لطائف، بتدریج وحى حق قبول همى کرد، چون نسیم وحى پاک بجان پاک وى رسیدى، بآشیان صورت بازشتافتى و آن خواب که دیدى کفلق الصبح پیدا آمدى و در آن روزگار شخص شریف آن مهتر از روح لطیف وى مدد همى گرفت تا جسم او مانند روح گشت در صفا و بها. آن گه پیغام و امر الهى بعد از کمال مدت شش ماه بر شخص وى ظاهر گشت و روح القدس جبرائیل بعد از آن که مکاشف روح وى بود مشاهد حس وى شد و بچشم سر بدید.
چون آن حال بدین کمال رسید ملکى صورت گشت از صحبت خلق دور شد و سلوت همه اندر خلوت جست و عزلت اختیار کرد بغار حرا باز شد و آن غار صومعه شخص وى گشت، از خلق نفور گشته و از خویش و پیوند دور شده سراى و خانه یکبارگى وداع کرده. گاهى در هواء بسط جولان کردى، گاهى در عالم قبض میدان کردى.
هفتهاى برو بگذشتى که از آدمیان کس او را ندیدى و از او سخن نشنیدى. در بوته اختیارش همى گداختند و در میدان انتظارش همه تاختند. کس نمىدانست که آن مهتر عالم را چه در دست، بحالتى شد که مردم از وى بگفت و گوى افتادند. یکى میگفت عاشق است، درمان او وصال بود. یکى میگفت درویش است، درمان او مال بود. یکى میگفت یتیم است و درمانده، سامان او بخت و اقبال بود. یکى میگفت سوداش گرفته صبر باید کرد که تا عاقبتش بر چه حال بود. خویشان او همه رنجور گشته که این عزیز ما را چه چشم بد رسیده که در اندوه و غم چنین متحیر شده و زبان حال او میگوید:
اندوه این جهان بسر آید جز آن من
معروف شد بگیتى نام و نشان من
بو طالب بر وى مشفق و مهربان بود، گفت اى چشم و چراغ من و اى میوه دل من، مرا طاقت نماند که ترا بدین صفت مىبینم. اگر ترا غمى است، غم خویش با من بگوى، تا ترا درمان سازم، اگر مراد تو حشمت و ریاست است، قریش همه مطیع مناند. از ایشان ترا خدم و حشم سازم و اگر مراد تو توانگرى است چندان که ترا اندیشه است مال بتو رسانم و گر خصمى دارى بگوى تا بقوت خود از تو دفع کنم. ما را دل و جان از بهر تو بىقرار شد. رخسار تو را زرد مىبینم و باطن پر درد. رخسارت زرد چراست و باطنت پردرد چراست؟
مهتر (ص) بگریست گفت آن درد که مراست زبان من از بیان آن عاجز است و من درمان آن ندانم. دردى است که درمان وى همان کس کند که درد نهاد.
من صبر کنم تا همان کس که این درد نهاد شفا فرستد و زبان افتقار بنعت انکسار این ترنم همى کند:
هم تو مگر سامان کنى
را هم بخود آسان کنى
وین درد را درمان کنى
زان مرهم احسان تو
چون مدت انتظار بسر آمد و درخت امید ببرآمد، شب هجر بپایان رسید و نسیم صبح وصال بردمید و خورشید نبوت در فلک سعادت بتابید، آن مهتر در آن غار بنالید و در حق زارید، گفت یا دلیل المتحیرین و هادى الضالین اى دست گیر متحیران و راه نماى سرگشتگان و فریادرس بیچارگان، بنده را صبر بیش نماند و با وى جز تن درویش و دل پر ریش نماند چون قصه نیاز بدرگاه برداشت، فرمان رسید باجزاء عالم تا بسلام و تحیت او را استقبال کنند. سید عالم از غار بیرون آمد. بهر سنگى که بگذشت، بهر درختى که رسید، هر جانورى که او را پیش آمد، روى بوى کرد که: السلام علیک یا نبى الله، السلام علیک یا رسول الله.
و آن مهتر متحیر شده که این چه حالست و چه کار، این چه روز است و چه راز، اندوه دلش یکى هزار شده و صبر از سینه وى بیزار شده، هم در آن غم بخانه باز آمد. خدیجه را گفت ندانم که مرا چه بوده است، همى ترسم که شوریده خواهم گشت، همه روز در سوز بود و همه شب در اندوه بود. دیگر روز در خود صبر نیافت، هم بدان غار شتافت و بر عادت خود نوحه برآورد که: یا دلیل المتحیرین ندا آمد از جبار قدیم، خداوند عظیم بجبرئیل پیک حضرت برید رحمت که یا جبرئیل پر طاوسى برگشاى و از کنگره عرش تا دامن فرش همه معطر و معتبر کن، پیغام و سلام ما بآن دوست ما برسان، یا جبرئیل یکبارگى ذات صورت خود بر آن دوست اظهار و جلوه مکن که آن دوست در نقطه جمع، مستغرق مشاهده ماست طاقت تفرقت اغیار ندارد، تا خوى کند و آرام گیرد و بتدریج حالا بعد حال سینه او قابل وحى گردد. جبرئیل بامر حق از آسمان فرو آمد برابر در غار، بر تختى رفیع بر هواء آواز داد که: السلام علیک یا رسول الله، رسول برو نگرست جبرئیل را دید بر کرسى میان زمین و آسمان چون خورشید تابان و آن مهتر پیش از آن صورت ملکى ندیده بود و آن جمال و کمال معهود و مألوف وى نبود، در خبر است که رسول (ص) خویشتن را از بالاء کوه در مى انداخت و جبرئیل او را بفرمان حق نگه میداشت، بعضى عامه علما گویند آن خویشتن انداختن رسول از آن بود که طاقت دیدار جبرئیل نداشت و در نهایت حال جبرئیل طاقت صحبت وى نداشت. در اول حال رسول از زمین بر جبرئیل مینگرست بر هوا و در آخر حال جبرئیل از سدره منتهى بر رسول مینگرست بر افق اعلى. در اول حال رسول جبرئیل را دید بیهوش شد و در نهایت حال جبرئیل یک گام بر اثر رسول برداشت، با خود بگداخت، چون صعوهاى شد. در بدایت حال سید را در دیدن جبرئیل اثر در صفات آمد و در نهایت جبرئیل را از صحبت سید اثر در ذات آمد. این خود سخن اهل ظاهر است در بیهوشى رسول (ص)، اما سر این حال نزد اهل تحقیق آنست که آن مهتر اندر غار در مشاهده صفات جلال حق جمع گشته بود و جز کشف غیب مرو را حالى نبود، چون جبرئیل را در آن صورت بدید، تفرقه بوى راه یافت که سر وى بعد از آن که جمع بود بمشاهده ملک متفرق شد و صعب باشد کسى که از جمع با تفرقه افتد. مهتر (ص) آن ساعت از مشاهده حق بنظر غیرى محجوب گشت از غیرت که او را بود، بر وقت خود خویشتن را از کوه در مى انداخت، گفت اگر بر این غیرت هلاک شوم دوستتر از آن دارم که لمحتى از دوست محجوب گردم و لهذا
قال النبى لى مع الله وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل.
رسول بهوش باز آمد و راست بنشست بهوا برنگرست. دیگر بار جبرئیل خود را بدو نمود و بر وى سلام کرد و اندر نقاب شد.
رسول قصد حجره خدیجه کرد و سلام فریشته اندر همه ذرات زمین سرایت کرد، بهر سنگ و کلوخ که میرسید بآواز همى گفت که: السلام علیک یا رسول الله. هم چنان متغیر و متحیر بدر حجره خدیجه آمد. رخسارش زرد گشته، یک طرف عمامه گشاد شد. گفت یا خدیجه زملینى دثرینى، مرا بخوابان، چادر بر من پوش، تا زمانى آرام گیرم، سر بر بالین نهم من بر خود مىترسم، نباید که دیوانه باشم، اندر هوا شخصى همى بینم که هرگز مثل وى ندیدهام، از جنس آدمیان نیست و بجمال وى کس نیست. با من خطابى همى کند و بنامى همى خواند که بآن نام کس معروف نیست. ندانم یا خدیجه که در زیر این پرده چیست. سید (ص) ساعتى لطیف اندر خواب شد و باز بیدار گشت. سر از بالین برگرفت، جبرئیل را در هواى حجره بدید، على کرسى بین السماء و الارض، بوى اشارت کرد که السلام علیک یا رسول الله. رسول مر خدیجه را گفت که انک آن شخص باجمال با کمال اندر هوا مرا تحیت همى آرد. خدیجه مرو را تنگ در برگرفت گفت اکنون او را همى، بینى گفت همى بینم.
خدیجه عاقله بود و کتاب خوانده و صفت ملک و حال مقربان شناخته، دست دراز کرد و مقنعه از سر بکشید و موى برهنه کرد و رسول را هم چنان در برداشت، گفت اکنون او را همى بینى. رسول گفت ناپیدا گشت، خدیجه دیگر بار مقنعه بر سر افکند و موى بپوشید رسول گفت: یا خدیجه اکنون همان صورت خوب باز آمد و او را همى بینم. خدیجه بر پاى جست و بخندید گفت یا سید آن تحیت که او همى گوید مرا و خلق را هم چنان میباید گفت، السلام علیک یا رسول الله، آنچه جستم یافتم، غم من بسر آمد درخت امید من ببر آمد، هماى عزم من بپر آمد. دیر بود تا این روز را همى جستم. اکنون روى از گرد ادبار بشستم، یافتم آنچه همى خواستم در طلب این دولت بسى نشستم و خاستم.
وصل آمد و ز بیم جدایى رستم
با دلبر خود بکام دل بنشستم
یا سید دل رنجور مدار و خوش باش که آن شخص که تو مىبینى فرشته امین است و رسول رب العالمین است، همان فرشته است که برسالت نزدیک موسى کلیم آمده است و من این قصه از پسر عم خویش ورقه نوفل شنیدهام و وى در حق تو خوابها دیده بشارتت باد که سید ولد آدم تویى، گزیده خلق عالم تویى، آنچه در کتب خواندم بعیان دیدم و آنچه بخواب دیدم بیدارى یافتم. ورقه نوفل وقتى نزدیک خدیجه آمد و خدیجه تورات و انجیل خوانده بود و صفت رسول شنیده بود از کتب خوانده، ورقه گفت یا خدیجه سه شب پیوسته بخواب دیدم که در زمین مکه حق تعالى پیغامبرى خواهد فرستاد نام وى محمد و من در خلق و خلق همه عرب نظاره کردم، هیچ کس را جامعتر ازین محمد که شوى تو است نمىبینم.
بر وى از همه آدمیان نیکوتر است، بخرد از همه خردمندان بیشتر است، بخوبى از همه خوبتر است، بامانت از همه امینتر است مگر آن پیغامبر او خواهد بود.
فصل
بدانکه در اول وحى، روایات مختلف است یک روایت آنست که رسول خدا خفته بود در خانه خدیجه و چادر در سر کشیده، جبرئیل بیامد و گوشه چادر باز گرفت و خود را بوى نمود و با وى این خطاب کرد که: یا أیها الْمدثر. دیگر روایت آنست که رسول خبر داد که من در غار حرا بودم اول که جبرئیل بمن آمد یک بار مرا در برگرفت و تنگ بخود درکشید و نیک بمالید و بجنبانید و باز رها کرد و آن گه دو بار دیگر هم چنان کرد و حکمت درین آن بود که سه بار طبیعت بشریت وى را بعنصر ملکى مزاج داد، آن گه گفت: اقْرأْ باسْم ربک یا محمد برخوان. رسول گفت: ما انا بقارى چه خوانم که که من امىام و خواندن ندانم، جبرئیل گفت: اقْرأْ باسْم ربک الذی خلق باین روایت چنانست که اول سورة که وحى آمد از قرآن، سوره اقرأ بود، سدیگر روایت آنست که اول وحى که جبرئیل برسول آورد آیت، بسْم الله الرحْمن الرحیم. بود و معنى اقْرأْ باسْم ربک اینست که بگوى بسم الله الرحمن الرحیم. پس اینجا سه قول آمد. روایت اول آنست که سوره: یا أیها الْمدثر، اول وحى آمد، روایت دیگر آنست که اول سوره اقرأ وحى آمد، روایت سدیگر آنست که او بسْم الله الرحْمن الرحیم، وحى آمد و جمع میان این روایات آنست که اول آیة که وحى آمد آیت بسْم الله الرحْمن الرحیم بود و اینست معنى آن خطاب که جبرئیل گفت علیه السلام: اقْرأْ باسْم ربک، و اول سورة که وحى آمد سوره یا أیها الْمدثر بود آن اول آیت باشد و این اول سورة تا جمله روایات درست بود و الله اعلم.
و الذین معه أشداء على الْکفار رحماء بیْنهمْ، تا آخر سورة صفت صحابه رسول است و بیان سیرت ایشان که در مجلس انس رسالت، خلفاء و وزراء بودند و در بساط عهد اسلام، نقباء و نجباء بودند. بصحبت نبوت و رأفت رسالت تأدیب و تهذیب یافته و از نظر جلال صمدیت توفیق و تقریب دیده، رب العالمین هر یکى را از ایشان بتشریفى و تقریبى مخصوص کرده: و الذین معه، ابو بکر، أشداء على الْکفار عمر بن خطاب، رحماء بیْنهمْ عثمان بن عفان، تراهمْ رکعا سجدا، على بن ابى طالب (ع)، یبْتغون فضْلا من الله و رضْوانا، بقیة العشرة المبشرون بالجنة.
همچنین از درگاه نبوت و صدر رسالت هر یکى بر وفق سعى و بر قدر سبقت، خلعتى و مرتبتى یافتند.
فقال (ص): ارحم امتى ابو بکر و اشدهم فى امر الله عمر. و اصدقهم حیاء عثمان. و اقضاهم على.
و بر عموم ایشان را باین رفعت و اقبال و دولت مخصوص کرد که
الله الله فى اصحابى لا تتخذونهم غرضا من بعدى فمن احبهم فبحبى احبهم و من ابغضهم فببغضى ابغضهم، و من آذاهم فقد آذانى و من آذانى فقد آذى الله و من آذى الله فیوشک ان یأخذه. و لو ان احدکم انفق مثل احد ذهبا ما ادرک مد احدهم و لا نصیفه.
بر کافه اهل ایمان واجب است حرمت ایشان نگاه داشتن و قدر ایشان بشناختن و اعتقاد کردن که بعد از انبیاء و رسل هیچ کس را در حضرت عزت ذو الجلال آن رتبت و قربت و منزلت نیست که ایشان را است و از ایشان صدر مکرم و امام مقدم و پیشگاه محترم صدیق اکبر بود، پس فاروق انور، پس ذو النورین از هر، پس مرتضى اشهر، یکى منبع صدق، یکى مایه عدل، یکى اصل حیاء یکى کان سخاء، واجب بر هر مومن موحد که باطن خود باین صفات بیاراید. بصدق با صدیق موافقت کند. بعدل با فاروق مرافقت کند. بحیاء با ذو النورین مشایعت کند.
بسخا با مرتضى متابعت کند تا رب العالمین فردا او را با ایشان حشر کند و ایشان را شفیع وى گرداند.
روى على بن ابى طالب (ع) قال قال رسول الله (ص) یا على ان الله عز و جل امرنى ان اتخذ ابا بکر والدا و عمر مشیرا و عثمان سندا و انت یا على ظهرا، فانتم اربعة قد اخذ میثاقکم فى الکتاب لا یحبکم الا مومن و لا یبغضکم الا فاجر، انتم خلائف نبوتى و عقدة ذمتى لا تقاطعوا و لا تدابروا و تغافروا.